تنها دویدن



حتما مثل قدیمی خرگوش و لاک پشت را شنیده اید. خوشبختانه یا بدبختانه، هر موقع در زندگی وارد حوزه ی خاصی شدم که علاقمند به یادگیری و کسب تجربه در آن بودم، خرده استعدادی هم در آن زمینه داشتم و این باعث تثبیت نوعی تفکر خرگوش گونه در ناخودآگاه من شد! خرگوشی که با خیال راحت در نیمه ی راه می خوابد، چون اطمینان دارد حتی با این وجود هم به پشتوانه ی توانایی ذاتی و سرعتی که دارد می تواند برنده باشد! و این گونه بود که در هر دوره ای از زندگی با نگاهی حسرت بار شاهد عبور لاک پشت ها از خط پایانی بودم که من با تمام اِهِن و تُلُپَم نتوانسته بودم از نزدیک تجربه اش کنم!

***

تابستان امسال جهت آماده شدن برای آزمون عملی(آزمون مرحله دوم) کنکور کارشناسی ارشد، تصمیم گرفتم در یک دوره ی کارگاهی حدوداً یک ماهه شرکت کنم. از آنجایی که دوره های آموزشی مقدماتی در شهر ما برگزار نمیشد و به خاطر مسائلی که در اینجا مجال توضیحشان نیست انرژی کافی برای تمرین کردن نداشتم، تا پیش از شروع شدن کارگاه هیچ تلاشی برای آماده شدن نکردم. اما شاید موضوع اصلی این بود که من در طی دوره ی کارشناسی در آن حوزه ی خاص قوی بودم و این به منِ خرگوش دلگرمی میداد!

از همان روز اول کارگاه فهمیدم چقدر با اکثریت شرکت کنندگان آن دوره اختلاف سطح دارم و یک هفته هم طول نکشید تا باور کنم که این اختلاف خیلی بیشتر از این حرف هاست که با تلاش در این مدت کوتاه و تکیه بر استعدادها جبران شود. شاید خودخواهانه به نظر برسد اما باید اعتراف کنم قرارگیری در آن موقعیت خیلی برایم دشوار بود! من عادت نداشتم جزو ضعیف ترین دانشجوهای یک دوره ی آموزشی باشم و بلد نبودم در این موقعیت چگونه باید خودم را مدیریت کنم. این باعث میشد به شدت احساس ضعف کنم و حتی حس کنم دارم تحقیر می شوم!

سخت می گذشت و پیشرفت کندی داشتم؛ یا باید همه چیز را کنار می گذاشتم و برمی گشتم. یا همه چیز را کنار می گذاشتم و ادامه میدادم و مانند یک توریست هر روز تفریح وار میرفتم کارگاه، تلاشی برای پیشرفت نمی کردم و در واقع بازنده بودن را قبول می کردم. یا اینکه این لوس بازی ها را می گذاشتم کنار و تا آخرین لحظه به تلاشم ادامه می دادم و ناامید نمی شدم و همواره خودم را فقط با خودم مقایسه می کردم. سخت بود اما راه آخر را انتخاب کردم. تصمیم گرفتم به خودم فرصت بدهم تا این بار مسیر را جور دیگری تجربه کنم و عهدم با خودم این بود که طی آن به معنای واقعی یک دونده ی تنها باشم که فقط به موقعیت خودش و مسیرش نگاه می کند، نه به اطراف. چاره ای نبود، باید با ضعف هایم بی رو دربایستی رو به رو می شدم و می پذیرفتمشان. باید تبدیل می شدم به آدمی که از عقب تر از دیگران بودن نمی ترسد و احساس ضعف نمی کند. اصلا باید تبدیل می شدم به یک آدم به ظاهر بی عار و راحت که رفتار بقیه اذیتش نمی کند و در راه یادگیری ابایی ندارد از اینکه در نقش شاگرد تنبل کلاس حضور داشته باشد.

آن دوره به هر سختی ای که بود تمام شد و در نهایت، اختلاف کیفیت کاری که سر جلسه ی آزمون ارائه دادم با کارهایم در روزهای اول(وحتی کارهای روزهای آخر) کارگاه بسیار چشم گیر بود. شهریور ماه، نتیجه ی آزمون آمد و من در کمال ناباوری دیدم با یکی از قوی ترین دانشجویان آن دوره که همیشه کارش جزو بهترین ها بود، تنها دو درصد اختلاف امتیاز داشتم!

الان که به گذشته نگاه می کنم فکر میکنم هیچ اهمیتی ندارد که آن یک ماه چقدر برای من ناراحت کننده بود. حتی این که در نهایت نتوانستم در دانشگاه های مورد نظرم پذیرفته شوم(به دلیل بالا بودن رتبه در آزمون تئوری) و شروع دوره ی ارشد را به تعویق انداختم هم اهمیتی ندارد. همه ی این اتفاقات باید می افتاد تا من باور کنم که برخلاف چیزی که به نظر می رسد، لاک پشت ها خوش بخت ترند! بیشتر از زندگی لذت می برند، بیشتر برنده بودن را تجربه می کنند و بیشتر از موفقیت هایشان لذت می برند.

وقتی این تجربه لذت بخش تر شد که امروز به وضوح تاثیر آن را روی عملکرد و تصمیمات این روزهایم حس کردم. ماجرا از این قرار است که بنده مدتی است در یک دوره ی آموزشی شرکت کرده ام. تمرینی داشتم برای کلاس امروز که زمان کافی برای رسیدگی به آن را پیدا نکردم. شب گذشته، اصل را بر این گذاشتم که میخواهم فردا دست خالی نباشم و کار داشته باشم، ولو کار ضعیف! باید همگام با بقیه یک قدم جلو بروم و چالش های کار را تجربه کنم. و همین هم شد. کار خوبی تحویل ندادم اما کار کردم. نقدهای زیادی به نتیجه ی کارم وارد شد اما با توضیحات استاد روی آن، نکات جدیدی یادگرفتم که اصلاح و ادامه ی این کار حتی شروع ایده های جدید را برایم آسان تر می کند. اما نکته این جاست که این دقیقا نقطه ی مقابل رویه ی من در دوره ی دانشجویی بود. در دوره ی دانشجویی من یا کار نداشتم یا کار خوبی داشتم! حد وسطی را نمیتوانستم برای خودم تعریف کنم. و از آن جایی که همیشه زمان و موقعیت و حس و حال مناسب برای رسیدن به کار خوب نبود، نتیجه همان سناریوی تکراری خرگوش و لاک پشت می شد.

امروز، من از دید بقیه یک طرح بد ارائه دادم، شاید حتی معماری به نظر رسیده باشم که بهره ی کمی از خلاقیت برده. اما از دید خودم، اتفاق امروز برای من یک حرکت رو به جلو بود.(درست مانند کارگاه تابستان) من پیشرفت کرده ام؛ چرا که یک لاک پشت، منتظر فرصت های مناسب و الهامات غیبی نمی ماند. رمز موفقیتش در این است که همواره بدون بهانه و پر قدرت کار می کند و تجربه می کند و جلو می رود. از پیشرفت کندش خسته نمی شود، از قضاوت شدن نمی ترسد و احساس ضعف و سرخوردگی نمی کند. عمیقاً متاسفم از این که تا این سن جسارت لاک پشت بودن را نداشتم و لذتش را نیز تجربه نکرده بودم!



آخرین مطالب

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

naser1 tajhizatdandan تکنولوژی آموزشی ارزان کده دو نی نی دریچه ای از معرفت سبحان حاجی زاده وبلاگ نمایندگی همسفران خمین جایی برای گفتن دلتنگیها الهم عجل لویک الفرج